دلتنگی

امشب خیلی دلم هوای بچه هارو کرد

بابایه یادی از ما بکن

سلام بچه ها چن وقته کسی نیس  دلم گرفت وبمون تاریکه دلم تنگ که میشه میام حرفای تکراری رو میخونم دنبال گپ های دوستانمونم که نیست

ازدواج

ازدواج 

مدرن یا سنتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
در خانواده سنتی کمتر عنصر عشق و علاقه رمانتیک زن و مرد به هم به عنوان یکی از عناصر اصلی و مهم در ازدواج و تشکیل خانواده مورد توجه قرار گرفته است.در سنت ایرانی، خانواده پسر برای ازدواج به دنبال دختری می‌گردد که ا...

ز خانواده‌ای خوشنام باشد و فوت و فن خانه‌داری و شوهرداری را خوب بداند و در مقابل، خانواده دختران به خواستگاری جواب مثبت می‌دهند که خانواده‌دار باشد و مهم‌تر از آن بتواند از پس مدیریت یک زندگی مستقل بر بیاید.

در واقع ازدواج سنتی بیشتر به معنای برقراری پیوند میان دو خانواده است تا دو فرد و طبعا در این نوع ازدواج، رابطه میان زن و مرد کمتر رابطه عاشقانه به معنای امروزی آن خواهد بود و انتظار هم نمی‌رود چنین باشد.رابطه زن و شوهر در این نوع خانواده، رابطه میان زن و مردی است که هر یک در زندگی نقشی را به عهده گرفته‌اند و متعهدند با مسوولیت‌پذیری و فداکاری نقش‌شان را بخوبی ایفا کنند.

در این شکل از رابطه ممکن است صمیمیت فردی میان زن و مرد کمتر باشد و ابراز عشق و علاقه میان‌شان کمتر به‌طور صریح و بی‌واسطه صورت گیرد اما رابطه زن و شوهری در این شکل پایدار و با دوام است.زن و مرد در این نوع از خانواده سال‌های سال کنار هم زندگی می‌کنند، مصائب زندگی را تاب می‌آورند و سعی می‌کنند نقش‌شان را بخوبی ایفا کنند.

در دهه‌های اخیر شکلی از خانواده در نقاط مختلف جهان و از جمله ایران رواج یافته است که در آن معیار و ملاک اصلی تشکیل خانواده، عشقی دانسته می‌شود که قبل از ازدواج میان زن و مرد شکل می‌گیرد. عشقی با سویه‌های رمانتیک که تماشای فیلم‌های سینمایی و تلویزیونی نیز آن را تشویق و تبلیغ می‌کند.در خانواده‌ای که بر پایه عشق رمانتیک شکل می‌گیرد، بر خلاف نوع قبلی خانواده، پیوند میان دو فرد برقرار می‌شود و نه لزوما دو خانواده.

زندگی این نوع از خانواده‌ها براساس علاقه فردی مفرط شکل گرفته و به همین دلیل زن و مرد در این نوع از خانواده‌ها نیاز دارند همواره از این موضوع اطمینان خاطر یابند که علاقه اولیه در همه ادوار زندگی تداوم دارد. رابطه بین زن و مرد در این نوع خانواده صمیمی‌تر و نزدیک‌تر است و زن و شوهر انتظارات عاطفی بسیاری از طرف مقابل خود دارند.این انتظارات فراوان عاطفی، زندگی خانوادگی را شیرین و هیجان‌انگیزتر می‌کند، اما به همان اندازه موجب شکنندگی هر چه بیشتر رابطه نیز می‌شود. چرا که انتظارات فراوان عاطفی ممکن است به دلایل مختلف به طور کامل پاسخ داده نشوند و این شاید به معنای پایان رابطه باشد.

اگر بار گران بودیم و رفتیم               اگر نا مهربان بودیم و رفتیم    

 

4 سال گذشت  

منم رفتم ... 

یه وقتی فکر نکنین که میرم دلم واستون تنگ میشه... 

عمرا... 

حتی یه سر سوزن هم دلم واستون تنگ نمیشه.... 

دلیلشم اینه که... 

ادامه مطلب ...

کلیدخوشبختی

کلیدخوشبختی

 

هنگامی که کودکی پنج ساله بودم مادرم همیشه به من می‌گفت:

“شاد بودن کلید خوشبختی در زندگی است.”

وقتی بزرگتر شدم و به مدرسه رفتم معلم‌هایم از ما می‌پرسیدند زمانی که بزرگ شدید

چه کاری را انجام خواهید داد.

و من پاسخ می‌دادم: “می‌خواهم شاد باشم.”

آن‌ها به من می‌گفتند تو درس را درست متوجه نمی‌شوی (خنگی!) و من هم به آن‌ها

می‌گفتم:

“شما هم زندگی را نمی‌فهمید…”

“جان لنون”

When I was 5 years old, my mother always told me that happiness was the key to life.
When I went to school, they asked me what I wanted to be when I grew up. I wrote down ‘happy’.
They told me I didn’t understand the assignment, and I told them they didn’t understand life.

John Lennon‌‌

نویسنده:
جان لنون


سخن پند اموز3

زندگی راقدربدان،حرمتش رانگه دار

هیچ چیزمقدس ترازآن نیست.

هیچ چیزملکوتی ترازآن نیست.

اوشو

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، این را بخوانید....


وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.